¤احساس

 

 

   مردند...احساس هایم...کاش ...نمیمردی

 

 

احساس های بدی دارم این روزها...احساس هایی از جنس یک بغض...شاید به وسعت یک خواب بی ستاره.

احساس هایی از جنس بی اعتمادی...از پس زدگی پس از یک دوره عاشق بودن.

آغوشم...گشوده بود...برای در آغوش کشیدن احساسات نابت...

آتش کشیدی وجودم را...با بی احساسیت.

احساساتی دارم...از جنس یک بغل به کوچکی یک خواب شیرین...وققتی تمام میشود.

احساساتم ... همه با هم میگریند....

احساساتم هم آغوش خدا شده اند ... احساساتم تنهایند... در اوج شلوغی احجام سنگین اطرافم.

احساساتم..اینقدر تنشان خارید...تا پوست انداخت...اینقدر تحقیر شد...تا بزرگ شد...آنقدر خورد شد...تا بی احساس شد.

میگریند...چشم هایم...و میگریم...در وجودم...برای داشتن حتی لحظه ای وجودت را.

احساساتم...فقط میحواهند رقیق باشند...مثل آب..جاری باشند...مثل روح...خشک باشند...مثل تو.

اشک ریختن هم عالمی دارد...خوشابحالت که تجربه در آسمان گریستن را نداری...خوشابحالت.

 

دل آوردٍ دل شکسته و زخم زخمٍ عطرنعنا

 

¤سیب

 

سیب من رفت تو آسمونا...ولی.....ببینم ، تو سیب من رو ندیدی؟ 

سیب سرخی دادی به دستم....

گفتی بگیر دلبرک نازک دلم.

نگهش دار تا برگردم

نکنه یه وقت گازش بزنی ها

شیطون وسوست نکنه ها

هواست باشه...خیلی مواظبش باش.

 

...

 سیب سرخی دادی به دستم

گفتی پرتش کن تو آسمونا

هر چند تا دور که خورد من به اندازه همون چند تا دور دوست دارم..

پرتش بده و ببین چند تا دور میخوره تا برگرده پایین؟

 

...

سیب سرخی دادی به دستم

گفتی دلبرک نازک دلم میدونی این چیه؟

بهش میگن سیب

میگن میوه عشقه

میگن میوه ممنوعس

میگن خوردنش و بوییدنش آدم رو عاشق میکنه

بیا بریم دونه هاش رو تو باغچه دلامون بکاریم

هر روز با عشقمون آبیاریش کنیم

...

  سیب سرخی دادی به دستم

نگاهت کردم

گفتی.... میدونی چیه؟

گفتم س ی ب

خندیدی ... گفتی نه...

گفتم سیب

بازم خندید گفتی نه

گفتم : ای بابا میگم سی بهههههههههههههههههههههههههه

خندید گفتی هر گردی که گردو نمیشه!!!

 

...

 

سیب سرخی دادی به دستم....نگهش داشتم ...

تا تو بر گردی

سیب سرخم الان یه سیب مومیایی شده

...

 

سیب سرخی دادی به دستم

گفتی پرتش کن تو آسمونا

گفتی بفرستش پیش خدا....

هرچنتا چرخید من دوستت دارم

پرتش دادم

تو آسمونا

تو کهکشونا

منتظر شدم تا ببینم چند تا دوستم داری

راستی... سیب من رو ندیدی؟

فکر کنم یه کلاغ بازیگوش تو آسمونا دزدیدتش....

سیب من... دیگه بر نگشت

 

...

 

سیب سرخی دادی به دستم

گفتی دلبرکم

بریم دونه هاش رو تو دلامون بکاریم و با عشق آبیاریشون کنیم

من دونه هاش رو تو دلم کاشتم و تو مشغول خوردن سیب بودی

اینقدر مشغول که یادت رفت دونه هایی که سهم دل تو بود رو

از روی طاقچه قلبم برداری... و تو باغچه دلت بکاری

من الان یه درخت سیب دارم که هر  سال کلی میوه میده

ولی تو......تو هیچ چیز نداری.

 

...

 

سیب سرخ رو نشونم دادی پرسیدی میدونی این چیه

خندیدم گفتم یه سیبه

الان میفهمم که اون سیب نبود

اون فقط دل من بود که اون روزا توی دستات اسیر بود

راستی سیبِ به اون گردی رو تا ته خوردی...هیچ وقت نگفتی سیب من چه مزه بود؟

خوشمزه بود نه؟!

 

 

¤ عطر نعنا