گوش کن!

galloping horses. 
fotosearch - search 
stock photos, 
pictures, images, 
and photo clipart

باد اسب است :

گوش کن چگونه می تازد

از میان دریا ، میان آسمان

...گوش کن

چگونه دنیا را زیر سم دارد

برای بردن من

مرا در میان بازوانت پنهان کن!!!

 

¤ نیلوفر مرداب

طفلک من!!

بریده ام...از آسمان سبز خیال و جنگل آبیه رویا...از رودخانه ی روان محبت و دریاچه عشق و دوستی...و من پیوند خورده ام به سیاهی ها و تباهی ها...به دروغ...به خیانت...به بی مهری...

سوگند می خورم که قلبم از آن تو بود...و سوگند می خورم که بی وفایی برایم مفهمومی نداشت...

و باتلاق خیانت دهان باز کرده برای بلعیدن من...فرار میکنم تا مرا نبلعد و در کام خود فرو نکند...در لحظه ای که احساس می کنم نجات یافته ام، دو دستت از باتلاق بیرون می آید و مرا به درون آن می کشد...

روحم مثل پرنده ای سبکبال پر می کشد به آسمان و تو مانند یک صیاد، روحم را شکار می کنی و از آن کبابی درست میکنی برای خوردن!!

به سوی تو باز میگردم و رانده می شوم...و چه ساده اندیش بودم که احساس می کردم در قلب تو جای دارم...

چشمانم را می گشایم...تاریکی و سردی به مانند شلاقی خود را به صورتم می کوبند و من وحشتزده از آنها می گریزم و به جستجوی روشنایی روان می شوم...

افسوس که آن را نمی یابم و انگار سرنوشت من با سیاهی ها پیوندی ناگسستنی دارد...

...

غرق در سیاهی به ناگاه روزنه ی کوچکی از نور ، دریچه ی امید را به رویم می گشاید...به سوی نور می آیم...سر منشا نور و روشنایی از چشمان زیبای توست که تصمیم میگیری برای همیشه به روی من ببندیشان...

و طفلک من که محکوم شده ام به زندگی در تاریکی مطلق خیانت و بی مهری...

طفلک من!!!

 

نویسنده : نیلوفر مرداب

تنهای تنها!

صدای بوق ماشیها و هیاهوی خارج اعصاب ضعیفم را رنجورتر می سازد...

بلند می شوم و پنجره را می بندم ، پرده را می کشم . چراغ را خاموش می کنم...

حالا من مانده ام و من...تنهای تنها...صدای نفسهای سنگینم در گوشم طنین می اندازد...

خودم را روی تخت رها می کنم و اندیشه ام را پرواز می دهم...مطابق معمول پر می کشد به سوی تو!!!

با تصور کردن تو در ذهن تاریکم، لبخند بی جانی بر لبم نقش می بندد...قلبم تندتر می زند...حرفهای شیرینت که دنیا را برایم زیباتر می کرد، در ذهنم تداعی می شود...

دلم دستان مهربانت را می خواهد که بر روی موهایم بلغزند و نوازششان کنند و من مست از این احساس شیرین، دوباره آرامش را تجربه کنم...

هر زمان که این خواسته ام را بر زبان می آوردم، از من می خواستی چشمانم را ببندم و تو را در کنار خودم احساس کنم و از وجود نازنینت لذت ببرم...

چشمهایم را می بندم...آرام و سبک مثل یک رویا به سمت من می آیی...دستهای کوچکم را که به سویت دراز شده اند را در دستهای مردانه و گرمت می گیری و می فشاری...

کنارم روی تخت می نشینی و سرم را در آغوش می گیری و آرام موهایم را نوازش می کنی...می دانی که دوست دارم موهایم را نوازش کنی...

من...من مست آغوش پرمهرت، ساکت و بی حرکت می مانم تا تو یک وقت نخواهی بروی...

با صدای سرفه ام از رویا بیرون می آیم...چشمانم خیسند و عرق سردی روی بدنم نشسته است...گلویم خشک شده و می سوزد...توان بلند شدن ندارم...ضربان قلبم حالا کند شده است...نفسم برای بیرون آمدن چه رنجی را تحمل می کند..

نفسهای به شماره افتاده ام را میشمارم...یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...

باز هم تو می آیی در حالیکه اینبار چشمانم باز هستند...دیگر تو را تصور نمی کنم زیرا رو به رویم ایستاده ای... گرچه فکر می کنم باز هم تو و آمدنت تصور ذهن من هستید...

صدایت را که می شنوم دلم می خواهد به سویت پر بکشم...توان بلند شدن ندارم...عاجزانه نگاهت می کنم...به طرفم می آیی و دستانم را می گیری...به سبکی یک پر شده ام...می گویی که بیا برویم و من حتی نمی پرسم به کجا!!!...اگر هنگام رفتن و رها شدن در کنار تو باشم، به جهنم هم برم آنجا برایم مانند بهشت است...

در حالیکه محکم دستانت را در دستانم گرفته ام، به پشت سرم نگاه می کنم...دخترک بیجانی را می بینم که روی تخت دراز کشیده...در چشمان بازش، شوری پنهانی دیده می شود...انگار که خوشحال است از دیدن کسی!!...خدای من...چقدر این دخترک شبیه به من است!!!

شانه ای بالا می اندازم و نگاهم را از تخت می گیرم و به چهره ی دلنشین تو نگاه می کنم...به من لبخند می زنی و دستانم را محکمتر می فشاری و در سیاهیه شب رها می شویم...من و تو!!!!

 

نویسنده: نیلوفر مرداب