¤دوست من

    

 

 

سایه سنگین میشوی و نمیدانی که نبودنت آتش به جانم میکشد

و من هنوز نمیدانم که چرا ...و کی ... و به چه اجازه ای دل را به تو باختم....

به تویی که نا مهربان هستی با من ...و هیچگاه درک نکردی معنای انتظارم را....نمیدانم  واقعا چه میخواهم از تو...از کسی که ماه هاست زندگی ام را تباه کرده ناخواسته و ماه هاست که از بود و نبودش به خودم میپیچم  و زندگی برایم جهنم کوچکیست که تنها آتشی ندارد و فرشته هایی که مجازاتم کنند و من بدانم به چه دلیل مجازات میشوم....

جهنم کوچک من .... هم در دارد ... هم طاقچه...هم ساعت دارد هم شب خواب، جهنم به درک وا مانده من تخت نیز دارد و در آن انواع و اقسام کتاب ها را میتوانی پیدا کنی...جهنم من اگر تو را داشت بهشت بود...

بهشتی رویایی و وسوسه کننده و ای کاش من مذکر بودم و تو مونث و آن زمان همه چیز یک جور دیگر میشد و زندگی شاید شیرین میشد....

و چقدر من دلم آرامش میخواست ....آرامشی کوچک در جهنم کوچکم.

نمیدانم که اجازه دارم آیا تو را مهربانم خطاب کنم؟

و چقدر خوب میشد که تو مهربان من بودی و مهربان بودی با من،

با من که تا به حال مزه عشق را نچشیده بودم و معنای معشوق را جز کلمات م ع ش و ق .... نمیفهمیدم.

و خدا را شاکرم که تو را به من داد، در خپحین ندادنش

و عشقت را به من بخشید با تمام نا مهربانی هایت.

و من هنوز صبر میکنم و ÷روانه وار بر گرد عشقت میچرخم...

و کاش هیچوقت وجود نمیداشتی برایم و کاش همیشه یک تارک باقی میماندم....

و همچنان فقط شاهد پیوند های ناب بودم نه خواهانش.

و تو....معشوقه ای که هیچگاه مرا آنگونه که باید نشناختیو آنچه که باید ندانستی و چه باید های بیمعنایی برای تو میگذارم من....

و تو را هیچگاه نمیدیدم... و چه خنده دار است عشق یکطرفه...

و تازه میفهمم معنای تلخ و گزنده استآسال را و چقدر میخندم وقتی که دوستانم سراغت را میگیرند و صاحب خانه ام بدنبال راه چاره ای برای درد بیدرمان من است و بمیرم برای اشک های مادرم که دختر شاد و سرزنده اش را مرده ای متحرک دید و از ترسش  مانع از بازگشت من به جهنم کوچکم شد ولی زیاد نتوانست....

و خدا مرا ببخشد که اینگونه همه را آزار میدهم و من واقعا بیتقصیرم.

همیشه فکر میکردم که عشق برای دختر همسایه است و جشن و پایکوبی برای من...

حال میبینم....

من نیز دختر همسایهء دیگری هستم که شبها بیدل تر از گذشته به مهتاب چشم میدوزم و سحرگاه آواره کوچه های صبور میشوم.

من با سنگ های کوچه رازهای زیادی دارم....

و با درخت های باغچه... و با کلاغ بیچاره ای که فرزندش را از دست داده....

و حال اینکه هنوز باور نمیکنم که عاشق شده ام....

فکر میکردم میگذرد ... فکر میکردم تمام میشود...

فکر میکردم تمامش یک تلقین است ولی حال میفهمم که چقدر من ابله و نادان بودم که دل به عشق پراز نیرنگی بستم که تمامش رویا و خیال است...

و تمامش را سراسر کرم های قهوه ای بند بندی پوشانیده که خواه ناخواه روزی بدن مرا میپوشاند...

و چقدر آدم خورد میشود و له شدن استخوانهایش را میبیند مانند پاگذاشتن بر روی برگ های خزان زده صدایش را میشنود....

و در اوج جوانی پیر میشود ...و دلش از همه کس و همه چیز ÷ر است و غلطان غلطان شعرش میگیرد و گریان گریان از تو میخواند و آه ها و ناله ها میکند و گاه هق هق گریه اش دل سنگ گربه حیاط را میشکند...

و چرا به اینجا ختم میشود داستان من؟

میدانی؟

چراهای ذهن من همه زیاد هستند و هیچکدامشان جوابی ندارند...

پس نمیپرسم از تویی که هیچ ثنمی با من نداری ، فقط مینویسم برایت...

برای تو که زیبا مینویسی...مینویسم تا شاید روزی...بخوانی نوشته های غمناکم را .

و میدانم دل باختنت یعنی مرگ من...و چقدر از او  لجم میگیرد وقتی حرف میزند با تو و شاید من هم میتوانستم و نخواستم و نشد و .....

چقدر دلم برای وجود مهربانت تنگ است....

چقدر دلم میخواست برای بار اول میدیدمت و خود واقعیم را معرفی میکردم....

نه آنچه در ذهن توست اینک ، هرچند این نیز من هستم....

و قسمتی از من است این ... و کاش....

تمام شد....

قصه هنوز به پایان نرسیده....

شنیده هایم بسیار است و دانسته هایم کم...

و مثلا جالب است که بدانی مینویسم برایت تا روزی نوشته هایم را بخوانی...

من مثل آن ضرب المثل هستم که میگوید:

 

امیدوار کسی است که هر وفت برای دعا کردن برای بارش باران به بیابان میرود... با خود چتر همراهش ببرد!!!

 

یک بار پرسیدم که اجازه هست مهربان من صدایت کنم؟

و حال دوباره میپرسم اجازه میدهی؟

این یک خواسته کوچک است در قبال روح بزرگت و از تو که چیزی کم نمیشود...

چون چه من بخواهم و چه من نخواهم مهربان من نبوده ای و نیستی و نـ.......

پس بگذار حد اقل مهربانم صدایت کنم و نامه هایم را برایت بفرستم ....و کاش همان اوایل که فهمیدم دل به تو باختم احساس دلم را میگفتم و تو آب پاکی را بر دستان گناه آلود و عاشقم میریختی و من از همان روز قطع میکردم خواسته مسخره و بیجایم را.

ولی حالا....

تلاش مکن که با رفتار تند و ناراحت کننده ات مرا برانی...من تا ابد همینگونه هستم...و له شدن و شکسته شدن اگر از جانب تو باشد برایم مهم نیستووو

و خوشحالم که جز خودم کسی شکستن پله پله ام را نمیبیند...

و چقدر خدا خوب است و مهربان...

و فردا به تمام دوستانم خواهم گفت که برایت نامه ای نوشته ام و برایم در جواب گفته ای:

                

 

                                                  ممنونم دوست من*

 

¤خدا...من...ما

      

 

 

 

با تو می آیم ... تا آن دور ها ...

شاید خیلی دور...جایی فرا تر از دنیای ما...

میدانی به انجا چه میگویند؟

میگویند ته دنیا...

خدا ته ته دنیاست و تو نمیدانی که آنجا چه خبر است...

ماه..خدا...من....می...آتش ... وچه جمعیست آنجا ...

 حور  و پری نداریم

ملک و مال هم نداریم.

 آنجا هیچ چیز نداریم برای خوردن....

انجا فقط عشق است و خدا و شاید تو

 

و میروی... و مینوشی ... و میگریی و خدا ، خدا ،  خدا ساکت است ...

 ارام است ...

 روح دارد ...

مثل حالا...

جسم ندارد ولی...

میبینی...

در میان آتش ... شعله های زرد و نورهای آبی...

خدا...پاک است ... زلال است ... مثل آب ... نه .... فراتر از آب است...

خدا شهد است .... شهد گل ...

و تو مینوشی .... شهد را ... جرعه جرعه...

و بدنبالش میگردی....بی آنکه بدانی که مینوشی اش و ....

خدا روح توست ...که زلال است...

خدا قلب توست ... که پاک است ....

خدا همه جا هست در عین نبودنش....

بنگر ... نه به اطرافت...نه به خودت .. نه به سرنوشتت.....

گوش کن ... زجه های روحت را ... ناله های عاطفه ات را چه میگویند؟

..... من جواب نمیدهم...تو باید بگوییی

یک روز...خیلی پیش...

آن زمان که هنوز نعنا نبودم و آن زمان که خاک را نمیشناختم...

پرواز میکردم...راحت و رها...شاد و بی دغدغه.....

نه در آسمان...نه در فضا...در جایی فراتر از اینها...

در جایی که حال نامش را نمیدانم و عطرش به مشامم نمیرسد و حال آنکه آنجا غریبم....

آنجا صحبت از غم نبود....

صحبت از فراغ نبود...صحبت از غصه نبود...

آنجا تمامش عطر بود ... و گل ... و پروانه ... و کرم های بال دار ... و سنجاقک هایی که بجای بال ... پر داشتند.

 و آنجا آسمانش پر بود از ماهی های پرنده ...

و تو نیز بودی ...

بدون بال...

بدون پر...

تو با حرکاتت پرواز میکردی ...

تو بزرگتر بودی...

مثل قورباغه که با بزرگ شدنش دمش می افتد ...

تو هم با بزرگ شدنت بالهایت ریخت...

و من هم ...

 و فراموش کردی .... روزهای خوش پرواز را ...

وغرق شدی...در خاک...در گل...در اب...در اتش...در مال...در....

غم نخور بیهوده...

غم بیهوده خوردن مثل آن است که ببافی و بشکافی واز نو ....

شروع میشود ... بافتن و شکافتن... و این کلاف که در چنگال تو اسیر است کلاف زندگیست....

سر در گمش نکن... صبر داشته باش...آرام بباف...هرچه با حوصله تر...بهتر و هرچه آرام تر زیبا تر ...

به یک راه برو....

پرواز را به خاطر بیار....

کوچک باش...

نه آنقدر کوچک که تو را نتوان دید...

و به یاد داشته باش :

در چشم آنکه پرواز را نمیفهمد...هرچه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی.....

با من بیا... به ته دنیا...به جایی که خدا خانه ای دارد از رنگینکمان...

و در خانه خدا همه چیز یافت میشود...

صندلی راحتی خدا از ابر است و کرسی اش از بالهای ققنوس ...

ودر انجا صفا بسیار است و ماهی های بالدار و خرچنگ های پر پولک....

آماده باش .... حرکتمان امشب است ...

با اولین رویا.

 

 

......

 

 

رجعتی مجدد....

 

*ماهی کوچک من*

 

 

 

 

چقدر فرق میکند ... دنیای من  و ما با هم...

تو این فکر را نمیکنی؟

به گمانم خوانده بودم در جایی....

نمیدانم روزنامه بود یا کتاب...

شاید هم در چشمان کهربایی خورشید خواندم...

که هر کس دنیایی دارد برای خودش...

برای خودش و بس...

دنیای من...

مال من است....

برای من است...

دنیای من خلاصه شدن ندارد...

تمامی ندارد...

دنیای من تمامش صفا است....و دلهای بیریای پسرکانی شبان سیرت و دریا دل...

و دخترکانی قالی باف...در کناره های رود نعنا ... واقع در کوه های پونه....

دنیای من سرزمین عجیب و دور از دسترسیست که شاید تو حتی نامش را هم نشنیده باشی....

اسب های سپید

رود های روان

ماهی های لب جوی

ماه های گرم و آتشین..خورشید های سرد...گلهای سفید.... رز های سبز...چمن های نارنجی....بابونه های آبی...نرگس هایی شاید زرد..تصورش هم برایت مشکل است...

تصور سرسره بازی در یک عصر دلپذیر با هوایی به دید من مطبوع بر روی رنگین کمانی 70 رنگ...

پرواز بر بستر بزرگ و مخملی ابرها....

در آغوش کشیدن خورشید

تخت خوابی از ابر و رخت خوابی از مخمل اسمان.....

من...ملکه آسمانم...و تو پادشاه زمینی...

ماهی های طلایی رنگم همیشه همراهمند...

همیشه و همه جا...

شاید ...شاید محافظان منند شیطان های بازیگوش..

شاید .... ماهیه کوچک من شاهزاده ای باشد طلسم شده...

که جادوگر شهر اوز او را طلسم کرده...مثل آدم آهنی طفلک ، که قلب نداشت....

مثل طلسم سفید برفی...

.شاید هم مثل آن شاهزاده ای که به قورباغه تبدیلش کرده بودند...

و با یک بوسه... معشوقه اش را از سرزمین تنهایی به دشت های با هم بودن و خوشبختی برد...

ما هی کوچک من مدام به من چشمک میزند...

گویی خودش نه خواهر دارد...نه مادر که مرا اینگونه تنگ در حصار چشم های گرد و مشکی اش در بر گرفته...

ماهی کوچک من...تمام پولک های تنش از ستاره است...

ماهی من ستاره شب های زیبایم است...

ماهی من...شاید..ت و ی ی!!!

 

بعد نوشت:

دلم این روز ها آرام است...و مثل کبک های کوچک سرش در زیر برف های تابستانی پنهان است ... بیچاره .

میترسم از سرمای داغ و سوزان سرش بمیرد!

 

 

 

 

*رویا*

 

  اگه اینجا کلبه من و تو بود..!!!فکر کن :)

 

چرا میگویند...چشم ها را باید شست جور یگر باید دید؟

حال که من میدانم...

دست ها را باید شست...دست از تو باید کشید

مهربانم...

دستم را میشورم...از تو...

و میگذارم راحت در زیر سرم

و دراز میکشم در نور مهتاب

و مناجات میکنم با خورشید

نه با خورشید آسمان

با خورشید حضورت و با خورشید وجودت

گفتی بکش...

دستت را از من

کشیدم ولی ،

چشمم را چگونه؟

و دلم را ؛

وشاید نفسم...

ستون فقراتم در غم نبودنت با من لج کرده و مدام جیر جیر میکند

مثل درهای کهنه و قدیمی که مدام جیر جیر میکنند...

و شاید با روغنی خوب ،  درست شوند...

به من گفته بر نمیگردم... ومیخواهم کج شوم

و جیر جیر کنم

و شاید بخواهم بشکنم...

کمرم هم خواهد شکست در غم هجرانت..

چند وقتی فراموشت کرده بودم

در کوه

در دشت

در صحرا

ولی تا کی؟

تا کی به ندای درونی ام بگویم خفه شو؟

تو نمیتوانی باور کنی

اینقدر گفته ام خفه شو که اشک هایم همه خفه شدند...

نه در زیر آب ... در دلم...در اعماق قلبم

جایی که تو هستی

جایی که تو با سنگدلی زنده بگورشان میکنی

مهمان دلت شدم

نه در واقعیت...

در خیال

در رویا

چقدر دل تو با صفاست

خوشا به حال صاحب دلت.

راست میگویی که هیچگاه صاحب دل نخواهی داشت؟

پس چرا من باور نمیکنم؟

نه،  نه ، نه ،

عشق می آید روزی به بالینت ،

در انبوه مژه های مشکی ات چنگ می اندازد و تو را از درونت می رباید وشاید...

تو نیز ناخواسته همچون من بیدل شوی....

و شاید هییچگاه معشوقه ات تو را نشناسد... و شاید تو یک گام به جلو برداری.

خسته ام.. از این همه عطر های مختلف..عطرهایی که بوی آشنا ندارند ...

عطر های غریب و بی هویٌت..

میخواهندم ...

نه برای خودم...

برای زیبایی ام...

و نمیخواهمشان ...

نه برای خودشان...بلکه برای هوس های زودگذر.

رودخانه هنوز هم جاریست

جاریست و پر آب

رود ، رود است...

چه فرق میکند جیحون باشد یا کارون...

دز باشد یا کرخه...

زاینده رود باشد یا ارس...

رود رود است...

زلال است مثل قلبت

جاریست مثل وجودت

بخشنده است مثل ذاتت

مینشینم بر سر رود..

رود من ... تو هستی...

پاهای گر گرفته ام را آرام ارام فرو میکنم در آب خنک...شاید خنک تر از هر رودی ... و آرام میشوم با آرامشت.

من چه کنم با بلبلان نغمه سرا که یک دم ارام و قرار ندارند

و ماهی های کوچک رود...

قرمز رنگ و طلایی

وشاید آبی

ماهی زیبای من ابیست

رنگ آسمان است و پاک...مثل آب جاری.

 

رعد و برق میزند...

رویایم بهم ریخت

 

فکر میکنم دیگر وقت رفتن است.

 

*سپید ... سیاه...*

 

 

             

 

میروم به اتاق ...

خواهرم با آن قامت زیبایش مشغول مطالعه است

و برادرم به زبان امروزی ها در دهکده جهانی ﭘرسه میزند

و انواع و اقسام  نوشته ها و عکسهای روز را دانلود میکند.

به آشپزخانه باز میگردم...

تمام بادمجان ها از دوری چند دقیقه ای من

جامه سیاه بر تن کردند و در دم بر روی گاز جان باختند.....

سیاهی دنیا کم بود ،

سیاهی بادمجان های سپید هم افزون شد.

درب سطل آشغال را بر میدارم ...

دهان دریدهء گشادش به ابعاد دهان صاحب خانه ام بزرگ است.

ته مانده هندوانه شیرین و آبدار بعد از ظهر نیز آنجا خودنمایی میکند ،

تفاله های انبوه چای نیز هست  به اضافهء مقداری  برنج و قورمه سبزی و سالاد،

چقدر اشتها دارد این سطل آشغال.

تمام بادمجان های سیاه شده را بلعید....

از سیاهی بادمجان ها به سپیدی کاشیهای ختم شده آشپزخانه به حیاط خلوت نظر می اندازم و به سیاهی سوسک های چندش آور و مرموز آنجا....

یادم می آید یک نفر مرحومه همیشه میگفت :

حیاط خلوت قلب آشپز خانه و اشپزخانه قلب خانه است.

من دوست ندارم قلب هیچ کس را مرده ببینم ،

پدرم میخواهد خانه را خراب کند و به جای این عمارت کلنگی برایمان خانه ای مثال کاخ بسازد.

یادم باشد حتما به  پدرم یاد آور شوم ؛ قلب آشپزخانه را نشکند

 هر چند که این وصال به سر مستی سوسکهای سیاه بیانجامد.

همیشه در صدد پیدا کردن راهی برای ورود به سرزمین رویاهای افسانه ایَم بودم،

راهش را کشف کردم،

هـــــــــــــــــــــــــــــــیس ، به کسی نگو ، قول داده ام که فقط بین خودمان باشد ،

فقط من و دهان گشاد سطل آشغال،

حرف که میزد بوی بد میداد ، مثل بوی متعفن جوب ،

مثل دهان گشاد صاحب خانه ام که حرف هایش همه گند است و بوی گندش را فقط من میشنوم.

میگفت او را از سرزمین زیبای خیال و رویا به در افکنده اند و مجازاتش بلعیدن ته مانده ها و بوگندوهاست، طفلکی خپل بوگندو ؛ چقدر دلم برایش سوخت، دندانش هم شکسته بود بیچاره.

نمیدانم که راست میگوید یا دروغ؛ولی به من گفت :

شب هنگام عصاره خاک را بنوش و کوچک شو وبه روزنه برگ های گل رز برو؛

روزنه خودش راه را بلد است و در اندک زمانی تو را به آنجا میرساند،

یادم باشد در این سفر خوش ، دفتر یاداشتم را نیز باخودم ببرم و دوربینم را برای ثبت زمان.

آخر میدانی چیست؟

همه روزهای زیبا و خوش را یادشان میرود و خوشی های بیچاره دلشان میشکند؛

من میخواهم خوشی ها را ثبت کنم و بر روی عسلی کنار تختم بگذارم

و شبها با یاد خوشی ها سر بر روی متکای کهنه و پیر خود بگذارم،

با آن لباس گل گلی صورتی ، گفتم صورتی ، یاد مرحوم هندوانه بعد از ظهر افتادم؛

 که با بیرحمی تمام کنار رودخانه زیبای دز ؛ به تتاول رفت و هر چه گریه کرد و خودش را به  آب و شن و سنگ زد،که زیر تیغ چاقو نرود ،

دل سنگمان به رحم نیامد و خونش را ریختیم و تا آخرین تکهء وجودش را خوردیم.

خدابیامرز تا قبل از مرگش میگفتند :

خونش قرمز است ولی بعد از مرگش صورتی از اب در امد بینوا.

ساعت روی کاشی های سپید میگوید:

بس است وراجی ، ساعت یک نیمه شب است و دست تو هنوز دارد وراجی میکند

 و مغزت چرند به هم میبافد ، یاد بادمجان های روی گاز می افتم ،

و اندیشه مادرم که در خواب است و فردا با دیدن انبوه بادمجان های طلایی و خوشرنگی که به زبان امروزی ها فریز شده اند ، لبخند رضایت بر لبانش مینشیند ،

نمیدانی این روغن جوانمرد چه از خودگذشتگی کرد تا این بادمجان ها سرخ شدند ،

دل مادر را خوش کردن خودش عالمی دارد که هر کسی نمیتواند آن را درک کند ،

 مِن جمله خود من که نمیدانم، دل خوش کردن و خوشی دادن به مادر یعنی چه؟!

من فقط بلدم ناخواسته دل مادر را بشکانم و بعد تکه تکه و با احتیاط آن را بچسبانم و هر چند وقت باری این بازی مزخرف را ناخاسته انجام دهم.

من میدانم....دل مادرم فردا شاد میشود

و این را کلاغ ها به من گفته اند و جیرجیرک ها نیز تایید کرده اند.

یادم باشد ، در راه بازگشت از سفر به رویاهایم سوغاتی ناقابل برای مادرم بیاورم 

 من برای مادرم اکسیر جوانی و شادی را به ارمغان خواهم آورد و بازنمیگردم، مگر با دست پر.

من امشب بازمیگردم ،...، امشب!!!

*دود و نعنا*

 

 

 

 

 

 

 

*نعشگی*

 

میخواهم نعشه شوم....میکشم پشت سر هم و میزنم پک های عمیق به قلیان....

در وجودم چیزی بجز دود نمیبینم ... و سرگیجه های مفرط و پی در پی....

و سوزش  عمیقی که در حلق خود احساس میکنم.

و فکر میکنم اتاقم را دود فرا گرفته و.....

5 سال گذشته است از 16 سالگی من ....

قل قل آب وجز جز آتش ... در آمیختن شهوت ناک این دو عنصر متضاد با هم و وصالی که هیچ کس از 2ملیون سال تا به حال باورش نمیکند و همه نفیش میکنند...و زایش حلقه های زمخت و غلیظ دود....

و بوی نعنا که تو دوست داری ... تمام فضا را فرا گرفته و اتاق را ، تو گرفته ای ... محکم در بازوان زیبا و خوش حالتت و میشنوم صدای نفس های سنگینت را که از سینه ستبر و پهنت بیرون میآید.

در چنگالم که میگیرمش(دود)میشکند و فرار میکند و به چندین تکه تبدیل میشود...

باید عکسی از امشبم بگیرم برای فرداها که تو را میبینم هدیه کنم به تو...

تا بدانی برای درک کردن عطر نعنا چه ها که نکردم... برای اینکه تو عاشق دخترکانی هستی که بوی نعنا میدهند....

چشمانم بسته اند و تو را مجسم میکنم...

که با هم بر روی یک میز نشسته ایم و من قلیان میکشم و تو به من نگاه میکنی... همان گونه که دستان زیبا و هنرمندت را پایه کرده ای برای چانه ات....

با هر پک عمیقی که میکشم...تنم یخ تر میشود و سرم بیشتر گیج میرود و ناله زغال های گُر گرفته به آسمان میرود همچنان که  حلقه های مارپیچ دود راهشان به همان سمت است.

و من مدام ار لب های سرد و بی احساس نی بوسه میگیرم و سرم از گرمی این بوسه ها گیج میرود و دهانم تلخ میشود....

مجسمهء  هدیه تولدم در طبقه بالای دکور شیشه ایست که در طبقه اولش قلیان داغ است و و از زیر شیشه زیرنویس مجسمه را میخوانم و مدام معده ام بیشتر درد میگیرد...:

نعنا جان:

16همین سال تولدت را به تو دختر خاله عزیزم تبریک میگویم

دختر خاله ات ندا

تیرماه 81

و چشمانم مات میشوند و به زور میخوانم....

حالت تهوع شدید دارم....

من!!!!

به قلیون عادت ندارم و به دود و به عطر غلیظ دود نعنا و به تو....

و چشمان نافذ دخترکی روبرویم بر روی تخته شاسی 70*50 که ماه پیش زاییدمش به من زل زده ... با ان موهای وحشی و پریشانش....

گلویم درد میکند و از شدت خفگی پنجه هایم ملافه تخت را چنگ میزنندو گویی تمام وسایلم میخواهند مرا دعوا کنند....

پاهایم بی حس است و تنم کرخت....و میخواهم بالا بیاورم و چقدر گرمم است....

و عکس ها گویی همه به من خیره شده اند...و وجدانم از من بیشتر وجدان دارد و مدام عذاب میکشد....

دلم میخواهد بیهوش شوم ولی انگار... انگار با این وضع هم خو گرفته ام...

دودش کمتر شده و سرگیجه ام نیز....

و چقدر از استاد بدم می آید.... ابله نادان....

سرفه ام میگیرد و چشمانم پر از اشک میشوند....

12 پک پشت سر هم بدون هیچ نفسی....من اکنون تمام وجودم بوی نعنا میدهد و تمام بدنم را دود پوشانیده و در اتاقی از دود شنا میکنم....

چرا من بوی بد دود میدهم نه نعنا؟

نکند این بوی گند همیشه در اتاقم باقی بماند؟!!!!

آبش را بیش از حد خالی کرده ام و دودش را بیش از حدّ زیاد....

اتاقم پر ابر است و ماه پشت این ابرها پنهان....

و هنوز برای تولد خواهرم هیچ چیز نخریده ام...

مثل اژدهایی هستم که از دماغشان دود و از دهانشان آتش میزند بیرون....

بیا...بیا تو نیز یک پک بزن...تمام میشود ها..!!!

دیگر بس است این همه نعشگی ، گلویم میسوزد و میخواهم بالا بیاورم.

زغال هایم همه خاکستر شدند مثل امیدم که نا امید شد... و تو به من میخندی...

به من و حماقت هایم....نفسم بوی نعنای گندیده میدهد و اتاق بوی گند دود...

و تنم بوی انسانهای عیاش و رزل را ...

مدام تو میخندی...و خنده ات اوج میگیرد و من همچنان بو میدهم....بوی نعنا...

و حالم به هم میخورد از دود ...از قلیان...از همه چیز...و نیاز به خالی کردن معده ام دارم و مدام اوق میزنم و مدام صدای خنده های تمسخر آمیزت بیشتر میشود...

و دیگر از عطر نعنا نمی گویی و دیگر مرا نمینگری و دیگر احساساتم را نوازش نمیکنی ، چرا از عطر نعنا حرف نمیزنی؟مگر تو نبودی که عاشق دحترکانی بودی که بوی نعنا میدهند؟

من به خاطر تو نعنا را کشیدم و ریه هایم را به بوی تندش عادت دادم ... و به خاطر تو در حمام غلیظ و مهیب دود دوش گرفتم

و تو به خاطر من رفتی..به خاطر بوی من ... به خاطر نعنا...

و وای بر من که مردند آرزوهایم...

 و خجالت میکشم از عکس  پدر و مادر مهربانم و طفلک پدرم و مرگ بر من و چه شیطان بدجنسی هستی تو...

خدایاااااااااااااااااااا....

من میمیرم...دلم...شکمم...معده ام...گلویم...همه میسوزند و روحم بیش از همه اینها .... درررررررررررد میکند.

بیـا...میدانم که نعنا را دوست داری و به خدا من هم از بچگی عاشق ریحان بودم و عطر نعنا...

عاشق شربت های سبز رنگ و خنک نعنا...پس نگو که تو دوست نداری....

من از دود متنفرم...از سیگار بیزارم...ولی به خاطر عطر نعنا تنباکوی نعنایی خریده ام و زغال کنت لیمو...و قلیان کوچکی که بتوان عطر نعنا را از طریق ان در فضا پیجاند.

و برای اولین بار قلیان چاق کردم و دیگر این غلط را نخواهم کرد و این قلیان کوچک و پر خطر را هدیه میکنم به دیگری....

به کسی که نعنا دوست نمیدارد و عاشق دود است.

و میخواهم مانند گذشته خودم باشم و عطر های خوش بو و مست کننده ام...

که همگان چشمانشان را ببندند و استشمام کنند و با خجالت از من بخواهند نام عطر هایم را بگویم....

من دیگر دود نعنا نمیخواهم....STR& و NIGHT و CHICHI ی خودم را بیشتر دوست دارم و میخواهم باز هم این عطر فضای اتاقم را بپوشاند نه بوی قلیان ان هم در یک اتاق کوچک.

نه بوی گند و سرگیجه های مسخره...ودهانی تلخ و خشک و سرفه هایی پی در پی و چشمانی پر از اشک.

میخواهم بالا بیاورم...همینجا باش الان بر میگردم...

میدانم که زود میروی...

مهربانم ...میسپارمت به خدا .... میدانم که مهربان منی و مهربانی با دیگران و با عکس هایت و با نوشته های پر از حست و نه با من ... شبت بخیر مرد رویایی...