لذت تنهایی

 

                                                                                

یه تنهایی خلوت یه سایبون یه نیمکت

میخوام تنهای تنها باشم دور از جماعت

هوا خوشبو و تازه به آرامش تن من

حالا غرق نیازه به تنهایی رسیدن

نفس از تن کشیدن برام این چاره سازه

نفسهام در هوای یه صبح نازنینه

برام تنها صدای طبیعت دلنشینه

میخوام دور از هیاهو دیگه تنها بمونم

میخوام اینجا برای دل خودم بخونم

یه تنهایی خلوت یه سایبون یه نیمکت

میخوام تنهای تنها باشم دور از جماعت

 

خدا جونم !

اگه اون چیزی که آرزوشو دارم واقعیت پیدا کنه ... اگه

یه حسی دارم ... احساس میکنم باید یه کار بزرگی انجام بدم اما می ترسم که از پسش بر نیام ... بدجوری دل دل می کنم

خدا جونم !

حبس نامه (۱)

سلام نازنین! این اولین نامه ای ست که از اینجا و در اینجا برایت مینویسم !

شاید دیر باشد بعد از این همه وقت ! ولی... آخر اینجا به سختی قلم و کاغذ

پیدا میشود ! حتما میپرسی اینجا کجاست؟ آه... به این زودی یادت رفت ؟

 همین چند وقت پیش بود که به خاطر ... به خاطر تو حبسم کردند !

 اینجا زندان است ! اینجا همه اسیرند ! حالا یادت آمد آن شب را؟

آن شب که مرا به جرم دلتنگی گرفتند ! هنوز هم که متعجبی !

 چقدر تو فراموشکاری ! همیشه همینطور بودی ! حالا اینها را برایت

 مینویسم که اگر روزی به دستت رسید از حالم با خبر شوی و نگران نشوی!

 آه من هم فراموشکار شده ام درست مثل تو ...! فراموش کردم که

تو هیچ وقت نگرانم نمیشوی ! ولی من اینجا در این چهار گوشه محبس

 همیشه دل نگرانم ! اینجا خیلی کوچک است ! نمور و تاریک !

البته همیشه هم اینگونه نیست ! گاهی هم نور بیرون روشنش میکند !

 حتی گاهی بوهای خوشی به مشام میرسد ! درست نمیدانم !

 حس میکنم بوی گل است ! شاید نیلوفر ! آه حتما نزدیکی اینجا باغی ست

 و یا شاید هم ...! نه ...! نمیتواند مرداب باشد ! چون در نزدیکی مرداب ،

نعنا نمیکارند ! آخر اینجا گاهی عطر خوش نعنا نیز روح آدم را تازه میکند !

 پس حتما باغی یا لا اقل باغچه ای باید باشد ! یک چیز دیگر هم هست !

 اینجا شبهایش روشنتر از روزهاست ! انگار مهتاب اینجا از آفتاب نورانی تر است !

انگار برخلاف همه جای این کره خاک آفتاب از مهتاب نور میگیرد !

 اینجا دیگر آفتاب مادر مهتاب نیست ! اینجا دختر مهتاب است !

این روزها چند نفری هم به ملاقاتم آمده اند به امید اینکه دلی که

 در دست دارند از آن من باشد ولی اشتباه میکردند !

 چون دل من دست تو جا مانده !

تا کی راضی میشوی اینجا یه جرم بی دلی در حبس بمانم؟

 برگرد...!

 دلم را هم با خودت بیاور!

پرت و پلا

 

                                                                                

دلم می خواست زندگی مثل دفتر بود ، اتفاقهاش هم مثل خطهایی بودن که روی صفحه هاش نوشتیم ، بعد من پاک کنم رو بر میداشتم و جاهایی رو که لازم بود پاک میکردم ..... پااااک پاک پاک

گاهی وقتا هیچ ناراحتی و غصه ای ندارم ، ولی بیخودی الکی یه دغدغه یه استرس اون ته ته های دلم هست ، نمیدونم دلیلشو اما هرچی که هست آرامشه اون روزمو ازم میگیره ... چرا ؟

دلم بدجوری یه سفر میخواد ..... خسته شدم ...

 

¤احساس

 

 

   مردند...احساس هایم...کاش ...نمیمردی

 

 

احساس های بدی دارم این روزها...احساس هایی از جنس یک بغض...شاید به وسعت یک خواب بی ستاره.

احساس هایی از جنس بی اعتمادی...از پس زدگی پس از یک دوره عاشق بودن.

آغوشم...گشوده بود...برای در آغوش کشیدن احساسات نابت...

آتش کشیدی وجودم را...با بی احساسیت.

احساساتی دارم...از جنس یک بغل به کوچکی یک خواب شیرین...وققتی تمام میشود.

احساساتم ... همه با هم میگریند....

احساساتم هم آغوش خدا شده اند ... احساساتم تنهایند... در اوج شلوغی احجام سنگین اطرافم.

احساساتم..اینقدر تنشان خارید...تا پوست انداخت...اینقدر تحقیر شد...تا بزرگ شد...آنقدر خورد شد...تا بی احساس شد.

میگریند...چشم هایم...و میگریم...در وجودم...برای داشتن حتی لحظه ای وجودت را.

احساساتم...فقط میحواهند رقیق باشند...مثل آب..جاری باشند...مثل روح...خشک باشند...مثل تو.

اشک ریختن هم عالمی دارد...خوشابحالت که تجربه در آسمان گریستن را نداری...خوشابحالت.

 

دل آوردٍ دل شکسته و زخم زخمٍ عطرنعنا

 

طفلک من!!

بریده ام...از آسمان سبز خیال و جنگل آبیه رویا...از رودخانه ی روان محبت و دریاچه عشق و دوستی...و من پیوند خورده ام به سیاهی ها و تباهی ها...به دروغ...به خیانت...به بی مهری...

سوگند می خورم که قلبم از آن تو بود...و سوگند می خورم که بی وفایی برایم مفهمومی نداشت...

و باتلاق خیانت دهان باز کرده برای بلعیدن من...فرار میکنم تا مرا نبلعد و در کام خود فرو نکند...در لحظه ای که احساس می کنم نجات یافته ام، دو دستت از باتلاق بیرون می آید و مرا به درون آن می کشد...

روحم مثل پرنده ای سبکبال پر می کشد به آسمان و تو مانند یک صیاد، روحم را شکار می کنی و از آن کبابی درست میکنی برای خوردن!!

به سوی تو باز میگردم و رانده می شوم...و چه ساده اندیش بودم که احساس می کردم در قلب تو جای دارم...

چشمانم را می گشایم...تاریکی و سردی به مانند شلاقی خود را به صورتم می کوبند و من وحشتزده از آنها می گریزم و به جستجوی روشنایی روان می شوم...

افسوس که آن را نمی یابم و انگار سرنوشت من با سیاهی ها پیوندی ناگسستنی دارد...

...

غرق در سیاهی به ناگاه روزنه ی کوچکی از نور ، دریچه ی امید را به رویم می گشاید...به سوی نور می آیم...سر منشا نور و روشنایی از چشمان زیبای توست که تصمیم میگیری برای همیشه به روی من ببندیشان...

و طفلک من که محکوم شده ام به زندگی در تاریکی مطلق خیانت و بی مهری...

طفلک من!!!

 

نویسنده : نیلوفر مرداب

نامه ای به باران

 

                                                       

 

باران سلام !

امیدوارم حال تو ، باشد همیشه رو به راه

شکر خدا من هم ندارم غصه ای ، جز دوری از آن روی ماه

از راه دور ، مریم دعا گوی شماست

 

هان ! راستی ...

پروانه اینجا پیش ماست ، او هم دعاگوی شماست

یادش به خیر ... با آن صدای شُر شُرت ، ما روزهایی داشتیم

یا راستش در قلب تو ، ما نیز جایی داشتیم

 

حالا که تابستان شده ، ما منتظر ما تشنه ایم

دیگر بیا ، دیگر غم دوری بس است

ما بیش از اینها تشنه ایم

این نامه را کوکب نوشت ، از جانب گلهای باغ

                                                                                       قربان تو : مینای باغ

 

¤کلاغ!

پیشی...میای من رو بخوری؟!!!

 

 

 

بعضی وقتا دلم میخواد داد بزنم و از ته دل بگم

پیشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بیا من رو بخور....

ولی بعد یادم میاد....پیشی که گوشت کلاغ دوست نداره.

 

 

¤سارا

¤سیب

 

سیب من رفت تو آسمونا...ولی.....ببینم ، تو سیب من رو ندیدی؟ 

سیب سرخی دادی به دستم....

گفتی بگیر دلبرک نازک دلم.

نگهش دار تا برگردم

نکنه یه وقت گازش بزنی ها

شیطون وسوست نکنه ها

هواست باشه...خیلی مواظبش باش.

 

...

 سیب سرخی دادی به دستم

گفتی پرتش کن تو آسمونا

هر چند تا دور که خورد من به اندازه همون چند تا دور دوست دارم..

پرتش بده و ببین چند تا دور میخوره تا برگرده پایین؟

 

...

سیب سرخی دادی به دستم

گفتی دلبرک نازک دلم میدونی این چیه؟

بهش میگن سیب

میگن میوه عشقه

میگن میوه ممنوعس

میگن خوردنش و بوییدنش آدم رو عاشق میکنه

بیا بریم دونه هاش رو تو باغچه دلامون بکاریم

هر روز با عشقمون آبیاریش کنیم

...

  سیب سرخی دادی به دستم

نگاهت کردم

گفتی.... میدونی چیه؟

گفتم س ی ب

خندیدی ... گفتی نه...

گفتم سیب

بازم خندید گفتی نه

گفتم : ای بابا میگم سی بهههههههههههههههههههههههههه

خندید گفتی هر گردی که گردو نمیشه!!!

 

...

 

سیب سرخی دادی به دستم....نگهش داشتم ...

تا تو بر گردی

سیب سرخم الان یه سیب مومیایی شده

...

 

سیب سرخی دادی به دستم

گفتی پرتش کن تو آسمونا

گفتی بفرستش پیش خدا....

هرچنتا چرخید من دوستت دارم

پرتش دادم

تو آسمونا

تو کهکشونا

منتظر شدم تا ببینم چند تا دوستم داری

راستی... سیب من رو ندیدی؟

فکر کنم یه کلاغ بازیگوش تو آسمونا دزدیدتش....

سیب من... دیگه بر نگشت

 

...

 

سیب سرخی دادی به دستم

گفتی دلبرکم

بریم دونه هاش رو تو دلامون بکاریم و با عشق آبیاریشون کنیم

من دونه هاش رو تو دلم کاشتم و تو مشغول خوردن سیب بودی

اینقدر مشغول که یادت رفت دونه هایی که سهم دل تو بود رو

از روی طاقچه قلبم برداری... و تو باغچه دلت بکاری

من الان یه درخت سیب دارم که هر  سال کلی میوه میده

ولی تو......تو هیچ چیز نداری.

 

...

 

سیب سرخ رو نشونم دادی پرسیدی میدونی این چیه

خندیدم گفتم یه سیبه

الان میفهمم که اون سیب نبود

اون فقط دل من بود که اون روزا توی دستات اسیر بود

راستی سیبِ به اون گردی رو تا ته خوردی...هیچ وقت نگفتی سیب من چه مزه بود؟

خوشمزه بود نه؟!

 

 

¤ عطر نعنا

 

 

تکرار

 

                                                       

غروب بر می گردم خونه .. کیفمو میندازم یه گوشه ، مانتومو در میارم آویزون می کنم سره جاش ، خیلی خسته ام .. میرم دست و صورتمو می شورم و یه راست میرم سراغه یخچال .. شیشه آب رو تا ته سر می کشم .. یه دونه سیب هم بر میدارم و شروع می کنم به گاز زدن ... اه اینم کرمو بود ... میندازم توی سطله آشغال ..........

بر می گردم توی اتاقم ، کتابی رو که تقریبا تا وسطهاشو خوندمو برمیدارم .. دراز می کشم روی تختم و مشغول خوندن میشم . یک صفحه ، دو صفحه ......... اصلا چرا کتاب می خونم ؟ من که خسته بودم گرسنه هم هستم .. زنگ میزنم برام پیتزا بیارن در حال سفارش دادن هستم که یهو یادم میاد پولی برام نمونده ... ممنون آقا ، سفارشمو پس می گیرم .......هنوز چند تا دونه بیسکویت توی کشوی کمدم هست ............ خسته ام خوابم میاد .....................

ساعت ۹ از خواب پا میشم .. یه شعاعه نور از پنجره یه راس میتابه روی صورتم .. اه این پشه هم هی وز وز می کنه . یادم میاد که امروز خیلی کار دارم . باید به مادر بزرگم سر بزنم ، ۲ تا شاگرده تازه دارم ، ضبطمو ببرم واسه تعمیر .................... غروب بر می گردم خونه ........... پس کی تموم میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تنهای تنها!

صدای بوق ماشیها و هیاهوی خارج اعصاب ضعیفم را رنجورتر می سازد...

بلند می شوم و پنجره را می بندم ، پرده را می کشم . چراغ را خاموش می کنم...

حالا من مانده ام و من...تنهای تنها...صدای نفسهای سنگینم در گوشم طنین می اندازد...

خودم را روی تخت رها می کنم و اندیشه ام را پرواز می دهم...مطابق معمول پر می کشد به سوی تو!!!

با تصور کردن تو در ذهن تاریکم، لبخند بی جانی بر لبم نقش می بندد...قلبم تندتر می زند...حرفهای شیرینت که دنیا را برایم زیباتر می کرد، در ذهنم تداعی می شود...

دلم دستان مهربانت را می خواهد که بر روی موهایم بلغزند و نوازششان کنند و من مست از این احساس شیرین، دوباره آرامش را تجربه کنم...

هر زمان که این خواسته ام را بر زبان می آوردم، از من می خواستی چشمانم را ببندم و تو را در کنار خودم احساس کنم و از وجود نازنینت لذت ببرم...

چشمهایم را می بندم...آرام و سبک مثل یک رویا به سمت من می آیی...دستهای کوچکم را که به سویت دراز شده اند را در دستهای مردانه و گرمت می گیری و می فشاری...

کنارم روی تخت می نشینی و سرم را در آغوش می گیری و آرام موهایم را نوازش می کنی...می دانی که دوست دارم موهایم را نوازش کنی...

من...من مست آغوش پرمهرت، ساکت و بی حرکت می مانم تا تو یک وقت نخواهی بروی...

با صدای سرفه ام از رویا بیرون می آیم...چشمانم خیسند و عرق سردی روی بدنم نشسته است...گلویم خشک شده و می سوزد...توان بلند شدن ندارم...ضربان قلبم حالا کند شده است...نفسم برای بیرون آمدن چه رنجی را تحمل می کند..

نفسهای به شماره افتاده ام را میشمارم...یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...

باز هم تو می آیی در حالیکه اینبار چشمانم باز هستند...دیگر تو را تصور نمی کنم زیرا رو به رویم ایستاده ای... گرچه فکر می کنم باز هم تو و آمدنت تصور ذهن من هستید...

صدایت را که می شنوم دلم می خواهد به سویت پر بکشم...توان بلند شدن ندارم...عاجزانه نگاهت می کنم...به طرفم می آیی و دستانم را می گیری...به سبکی یک پر شده ام...می گویی که بیا برویم و من حتی نمی پرسم به کجا!!!...اگر هنگام رفتن و رها شدن در کنار تو باشم، به جهنم هم برم آنجا برایم مانند بهشت است...

در حالیکه محکم دستانت را در دستانم گرفته ام، به پشت سرم نگاه می کنم...دخترک بیجانی را می بینم که روی تخت دراز کشیده...در چشمان بازش، شوری پنهانی دیده می شود...انگار که خوشحال است از دیدن کسی!!...خدای من...چقدر این دخترک شبیه به من است!!!

شانه ای بالا می اندازم و نگاهم را از تخت می گیرم و به چهره ی دلنشین تو نگاه می کنم...به من لبخند می زنی و دستانم را محکمتر می فشاری و در سیاهیه شب رها می شویم...من و تو!!!!

 

نویسنده: نیلوفر مرداب