حبس نامه (۱)

سلام نازنین! این اولین نامه ای ست که از اینجا و در اینجا برایت مینویسم !

شاید دیر باشد بعد از این همه وقت ! ولی... آخر اینجا به سختی قلم و کاغذ

پیدا میشود ! حتما میپرسی اینجا کجاست؟ آه... به این زودی یادت رفت ؟

 همین چند وقت پیش بود که به خاطر ... به خاطر تو حبسم کردند !

 اینجا زندان است ! اینجا همه اسیرند ! حالا یادت آمد آن شب را؟

آن شب که مرا به جرم دلتنگی گرفتند ! هنوز هم که متعجبی !

 چقدر تو فراموشکاری ! همیشه همینطور بودی ! حالا اینها را برایت

 مینویسم که اگر روزی به دستت رسید از حالم با خبر شوی و نگران نشوی!

 آه من هم فراموشکار شده ام درست مثل تو ...! فراموش کردم که

تو هیچ وقت نگرانم نمیشوی ! ولی من اینجا در این چهار گوشه محبس

 همیشه دل نگرانم ! اینجا خیلی کوچک است ! نمور و تاریک !

البته همیشه هم اینگونه نیست ! گاهی هم نور بیرون روشنش میکند !

 حتی گاهی بوهای خوشی به مشام میرسد ! درست نمیدانم !

 حس میکنم بوی گل است ! شاید نیلوفر ! آه حتما نزدیکی اینجا باغی ست

 و یا شاید هم ...! نه ...! نمیتواند مرداب باشد ! چون در نزدیکی مرداب ،

نعنا نمیکارند ! آخر اینجا گاهی عطر خوش نعنا نیز روح آدم را تازه میکند !

 پس حتما باغی یا لا اقل باغچه ای باید باشد ! یک چیز دیگر هم هست !

 اینجا شبهایش روشنتر از روزهاست ! انگار مهتاب اینجا از آفتاب نورانی تر است !

انگار برخلاف همه جای این کره خاک آفتاب از مهتاب نور میگیرد !

 اینجا دیگر آفتاب مادر مهتاب نیست ! اینجا دختر مهتاب است !

این روزها چند نفری هم به ملاقاتم آمده اند به امید اینکه دلی که

 در دست دارند از آن من باشد ولی اشتباه میکردند !

 چون دل من دست تو جا مانده !

تا کی راضی میشوی اینجا یه جرم بی دلی در حبس بمانم؟

 برگرد...!

 دلم را هم با خودت بیاور!

حبس ابد

 

 

دیشب، دیر وقت، یه دفعه دلم بدجوری هواتو کرد، بدجوری دلم تنگت شد، یعنی تنگ بودا!

بیشتر شد.این بود که زد به سرم و از خونه زدم بیرون!

سر خیابون نرسیده آقای 110 از راه رسیدو با عصبانیت

 من بیچاره از همه جا بیخبرو با خودش برد. تا برسیم پاسگاه هزار تا سوال و جواب شدم !

که چی؟چرا اینقد دلت تنگه؟ ...منو میگی؟ بعد از شاخ درآوردن زبونمم بند اومده بود

نمیتونستم بگم آخه...آخه تو چه جوری از دل من خبر داری ؟دیگه خودمو کشتم تا گفتم :

مگه دل هم مانتو شلواره که اگه تنگ بشه بگیرنش؟

آقای 110 هم با خشانت بیشتر سرم داد زد که:

ما کاری به این کارا نداریم ، هرچی تنگ و کوتاه باشه ایراد داره،

دیگه فرقی نداره دل باشه یا شلوار

بعدم گفت زنگ میزنی خونوادت یه دل گشاد واست بیارن!

من:آخه...آخه من دلتنگیم واسه...

آقای 110(با خشانت زیاد):من این حرفا حالیم نمیشه

زنگ بزن به همونی که میگی دلت پیششه،بگو یه دل گشادتر واست بیاره !

تا اون موقع هم توی همین بازداشتگاه میمونی!

....

اینو که گفت، فهمیدم محکوم شدم به ...حبس ابد


نویسنده:ترنج