دلـــــــم گرفته و هر سوی خانه ام ابــــریست

روزگاری است ندارد سر سازش دنیا

جغدک شوم زبخت بد من

لانه کرده است به بام دل من

چند صباحی است خنده از دور به من می خندد

گریه هم بغض مرا سخت بر آغوش ترش می خواند

روزگاریست هوا غمگین است

ابر تاریک و سیاه هم که ز من دزدیده

کور سوی سپیدی ستاره را

روزگاری است ندارد سر سازش دنیا

نفسم سنگین است

قدمم بی فرجام

تیر در چله ولی هدفم تاریک است

طاقتم جوشید و کاسه صبر وجودم سر رفت  

 

من همانم که همیشه خندان است

در غم و شادی

 شنیده ام که می گویند

آنکس که می گرید 

 یک غم دارد 

 آنکس که میخنـدد 

 هزار و یک غم
می خواهم بگریم که بگویند

یک غم داشت

آن هزارتای دیگری فقط مالِ من است
 

کسی که چرای زندگی را یافت

با چگونگی آن خواهد ساخت