پرت و پلا

 

                                                                                

دلم می خواست زندگی مثل دفتر بود ، اتفاقهاش هم مثل خطهایی بودن که روی صفحه هاش نوشتیم ، بعد من پاک کنم رو بر میداشتم و جاهایی رو که لازم بود پاک میکردم ..... پااااک پاک پاک

گاهی وقتا هیچ ناراحتی و غصه ای ندارم ، ولی بیخودی الکی یه دغدغه یه استرس اون ته ته های دلم هست ، نمیدونم دلیلشو اما هرچی که هست آرامشه اون روزمو ازم میگیره ... چرا ؟

دلم بدجوری یه سفر میخواد ..... خسته شدم ...

 

¤احساس

 

 

   مردند...احساس هایم...کاش ...نمیمردی

 

 

احساس های بدی دارم این روزها...احساس هایی از جنس یک بغض...شاید به وسعت یک خواب بی ستاره.

احساس هایی از جنس بی اعتمادی...از پس زدگی پس از یک دوره عاشق بودن.

آغوشم...گشوده بود...برای در آغوش کشیدن احساسات نابت...

آتش کشیدی وجودم را...با بی احساسیت.

احساساتی دارم...از جنس یک بغل به کوچکی یک خواب شیرین...وققتی تمام میشود.

احساساتم ... همه با هم میگریند....

احساساتم هم آغوش خدا شده اند ... احساساتم تنهایند... در اوج شلوغی احجام سنگین اطرافم.

احساساتم..اینقدر تنشان خارید...تا پوست انداخت...اینقدر تحقیر شد...تا بزرگ شد...آنقدر خورد شد...تا بی احساس شد.

میگریند...چشم هایم...و میگریم...در وجودم...برای داشتن حتی لحظه ای وجودت را.

احساساتم...فقط میحواهند رقیق باشند...مثل آب..جاری باشند...مثل روح...خشک باشند...مثل تو.

اشک ریختن هم عالمی دارد...خوشابحالت که تجربه در آسمان گریستن را نداری...خوشابحالت.

 

دل آوردٍ دل شکسته و زخم زخمٍ عطرنعنا

 

طفلک من!!

بریده ام...از آسمان سبز خیال و جنگل آبیه رویا...از رودخانه ی روان محبت و دریاچه عشق و دوستی...و من پیوند خورده ام به سیاهی ها و تباهی ها...به دروغ...به خیانت...به بی مهری...

سوگند می خورم که قلبم از آن تو بود...و سوگند می خورم که بی وفایی برایم مفهمومی نداشت...

و باتلاق خیانت دهان باز کرده برای بلعیدن من...فرار میکنم تا مرا نبلعد و در کام خود فرو نکند...در لحظه ای که احساس می کنم نجات یافته ام، دو دستت از باتلاق بیرون می آید و مرا به درون آن می کشد...

روحم مثل پرنده ای سبکبال پر می کشد به آسمان و تو مانند یک صیاد، روحم را شکار می کنی و از آن کبابی درست میکنی برای خوردن!!

به سوی تو باز میگردم و رانده می شوم...و چه ساده اندیش بودم که احساس می کردم در قلب تو جای دارم...

چشمانم را می گشایم...تاریکی و سردی به مانند شلاقی خود را به صورتم می کوبند و من وحشتزده از آنها می گریزم و به جستجوی روشنایی روان می شوم...

افسوس که آن را نمی یابم و انگار سرنوشت من با سیاهی ها پیوندی ناگسستنی دارد...

...

غرق در سیاهی به ناگاه روزنه ی کوچکی از نور ، دریچه ی امید را به رویم می گشاید...به سوی نور می آیم...سر منشا نور و روشنایی از چشمان زیبای توست که تصمیم میگیری برای همیشه به روی من ببندیشان...

و طفلک من که محکوم شده ام به زندگی در تاریکی مطلق خیانت و بی مهری...

طفلک من!!!

 

نویسنده : نیلوفر مرداب

نامه ای به باران

 

                                                       

 

باران سلام !

امیدوارم حال تو ، باشد همیشه رو به راه

شکر خدا من هم ندارم غصه ای ، جز دوری از آن روی ماه

از راه دور ، مریم دعا گوی شماست

 

هان ! راستی ...

پروانه اینجا پیش ماست ، او هم دعاگوی شماست

یادش به خیر ... با آن صدای شُر شُرت ، ما روزهایی داشتیم

یا راستش در قلب تو ، ما نیز جایی داشتیم

 

حالا که تابستان شده ، ما منتظر ما تشنه ایم

دیگر بیا ، دیگر غم دوری بس است

ما بیش از اینها تشنه ایم

این نامه را کوکب نوشت ، از جانب گلهای باغ

                                                                                       قربان تو : مینای باغ