¤کلاغ!

پیشی...میای من رو بخوری؟!!!

 

 

 

بعضی وقتا دلم میخواد داد بزنم و از ته دل بگم

پیشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بیا من رو بخور....

ولی بعد یادم میاد....پیشی که گوشت کلاغ دوست نداره.

 

 

¤سارا

¤سیب

 

سیب من رفت تو آسمونا...ولی.....ببینم ، تو سیب من رو ندیدی؟ 

سیب سرخی دادی به دستم....

گفتی بگیر دلبرک نازک دلم.

نگهش دار تا برگردم

نکنه یه وقت گازش بزنی ها

شیطون وسوست نکنه ها

هواست باشه...خیلی مواظبش باش.

 

...

 سیب سرخی دادی به دستم

گفتی پرتش کن تو آسمونا

هر چند تا دور که خورد من به اندازه همون چند تا دور دوست دارم..

پرتش بده و ببین چند تا دور میخوره تا برگرده پایین؟

 

...

سیب سرخی دادی به دستم

گفتی دلبرک نازک دلم میدونی این چیه؟

بهش میگن سیب

میگن میوه عشقه

میگن میوه ممنوعس

میگن خوردنش و بوییدنش آدم رو عاشق میکنه

بیا بریم دونه هاش رو تو باغچه دلامون بکاریم

هر روز با عشقمون آبیاریش کنیم

...

  سیب سرخی دادی به دستم

نگاهت کردم

گفتی.... میدونی چیه؟

گفتم س ی ب

خندیدی ... گفتی نه...

گفتم سیب

بازم خندید گفتی نه

گفتم : ای بابا میگم سی بهههههههههههههههههههههههههه

خندید گفتی هر گردی که گردو نمیشه!!!

 

...

 

سیب سرخی دادی به دستم....نگهش داشتم ...

تا تو بر گردی

سیب سرخم الان یه سیب مومیایی شده

...

 

سیب سرخی دادی به دستم

گفتی پرتش کن تو آسمونا

گفتی بفرستش پیش خدا....

هرچنتا چرخید من دوستت دارم

پرتش دادم

تو آسمونا

تو کهکشونا

منتظر شدم تا ببینم چند تا دوستم داری

راستی... سیب من رو ندیدی؟

فکر کنم یه کلاغ بازیگوش تو آسمونا دزدیدتش....

سیب من... دیگه بر نگشت

 

...

 

سیب سرخی دادی به دستم

گفتی دلبرکم

بریم دونه هاش رو تو دلامون بکاریم و با عشق آبیاریشون کنیم

من دونه هاش رو تو دلم کاشتم و تو مشغول خوردن سیب بودی

اینقدر مشغول که یادت رفت دونه هایی که سهم دل تو بود رو

از روی طاقچه قلبم برداری... و تو باغچه دلت بکاری

من الان یه درخت سیب دارم که هر  سال کلی میوه میده

ولی تو......تو هیچ چیز نداری.

 

...

 

سیب سرخ رو نشونم دادی پرسیدی میدونی این چیه

خندیدم گفتم یه سیبه

الان میفهمم که اون سیب نبود

اون فقط دل من بود که اون روزا توی دستات اسیر بود

راستی سیبِ به اون گردی رو تا ته خوردی...هیچ وقت نگفتی سیب من چه مزه بود؟

خوشمزه بود نه؟!

 

 

¤ عطر نعنا

 

 

تکرار

 

                                                       

غروب بر می گردم خونه .. کیفمو میندازم یه گوشه ، مانتومو در میارم آویزون می کنم سره جاش ، خیلی خسته ام .. میرم دست و صورتمو می شورم و یه راست میرم سراغه یخچال .. شیشه آب رو تا ته سر می کشم .. یه دونه سیب هم بر میدارم و شروع می کنم به گاز زدن ... اه اینم کرمو بود ... میندازم توی سطله آشغال ..........

بر می گردم توی اتاقم ، کتابی رو که تقریبا تا وسطهاشو خوندمو برمیدارم .. دراز می کشم روی تختم و مشغول خوندن میشم . یک صفحه ، دو صفحه ......... اصلا چرا کتاب می خونم ؟ من که خسته بودم گرسنه هم هستم .. زنگ میزنم برام پیتزا بیارن در حال سفارش دادن هستم که یهو یادم میاد پولی برام نمونده ... ممنون آقا ، سفارشمو پس می گیرم .......هنوز چند تا دونه بیسکویت توی کشوی کمدم هست ............ خسته ام خوابم میاد .....................

ساعت ۹ از خواب پا میشم .. یه شعاعه نور از پنجره یه راس میتابه روی صورتم .. اه این پشه هم هی وز وز می کنه . یادم میاد که امروز خیلی کار دارم . باید به مادر بزرگم سر بزنم ، ۲ تا شاگرده تازه دارم ، ضبطمو ببرم واسه تعمیر .................... غروب بر می گردم خونه ........... پس کی تموم میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تنهای تنها!

صدای بوق ماشیها و هیاهوی خارج اعصاب ضعیفم را رنجورتر می سازد...

بلند می شوم و پنجره را می بندم ، پرده را می کشم . چراغ را خاموش می کنم...

حالا من مانده ام و من...تنهای تنها...صدای نفسهای سنگینم در گوشم طنین می اندازد...

خودم را روی تخت رها می کنم و اندیشه ام را پرواز می دهم...مطابق معمول پر می کشد به سوی تو!!!

با تصور کردن تو در ذهن تاریکم، لبخند بی جانی بر لبم نقش می بندد...قلبم تندتر می زند...حرفهای شیرینت که دنیا را برایم زیباتر می کرد، در ذهنم تداعی می شود...

دلم دستان مهربانت را می خواهد که بر روی موهایم بلغزند و نوازششان کنند و من مست از این احساس شیرین، دوباره آرامش را تجربه کنم...

هر زمان که این خواسته ام را بر زبان می آوردم، از من می خواستی چشمانم را ببندم و تو را در کنار خودم احساس کنم و از وجود نازنینت لذت ببرم...

چشمهایم را می بندم...آرام و سبک مثل یک رویا به سمت من می آیی...دستهای کوچکم را که به سویت دراز شده اند را در دستهای مردانه و گرمت می گیری و می فشاری...

کنارم روی تخت می نشینی و سرم را در آغوش می گیری و آرام موهایم را نوازش می کنی...می دانی که دوست دارم موهایم را نوازش کنی...

من...من مست آغوش پرمهرت، ساکت و بی حرکت می مانم تا تو یک وقت نخواهی بروی...

با صدای سرفه ام از رویا بیرون می آیم...چشمانم خیسند و عرق سردی روی بدنم نشسته است...گلویم خشک شده و می سوزد...توان بلند شدن ندارم...ضربان قلبم حالا کند شده است...نفسم برای بیرون آمدن چه رنجی را تحمل می کند..

نفسهای به شماره افتاده ام را میشمارم...یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...

باز هم تو می آیی در حالیکه اینبار چشمانم باز هستند...دیگر تو را تصور نمی کنم زیرا رو به رویم ایستاده ای... گرچه فکر می کنم باز هم تو و آمدنت تصور ذهن من هستید...

صدایت را که می شنوم دلم می خواهد به سویت پر بکشم...توان بلند شدن ندارم...عاجزانه نگاهت می کنم...به طرفم می آیی و دستانم را می گیری...به سبکی یک پر شده ام...می گویی که بیا برویم و من حتی نمی پرسم به کجا!!!...اگر هنگام رفتن و رها شدن در کنار تو باشم، به جهنم هم برم آنجا برایم مانند بهشت است...

در حالیکه محکم دستانت را در دستانم گرفته ام، به پشت سرم نگاه می کنم...دخترک بیجانی را می بینم که روی تخت دراز کشیده...در چشمان بازش، شوری پنهانی دیده می شود...انگار که خوشحال است از دیدن کسی!!...خدای من...چقدر این دخترک شبیه به من است!!!

شانه ای بالا می اندازم و نگاهم را از تخت می گیرم و به چهره ی دلنشین تو نگاه می کنم...به من لبخند می زنی و دستانم را محکمتر می فشاری و در سیاهیه شب رها می شویم...من و تو!!!!

 

نویسنده: نیلوفر مرداب

¤دلم میخواد

 

آزاأ...رها...مثل گنجیشکا

بعضی وقتا...

وقتی دلم میگیره...

دوست دارم برم بالا....آروم آروم روی ابرا دراز بکشم...

بعد یه تیکه از آسمون رو بردارم و باهاش یه قیف درست کنم....

اول از توی سوراخ قیف یه نگاه به دنیای کوچولوی آدما بندازم

بعدشم از ته دل توش چنان دادی بکشم...که گوش فلک رو کر کنه...

بعدشم آروم آروم.....

میام تو رختخواب مخمل آبیم دراز میکشم و عروسک قشنگم رو که مامان جونم برام از سفر خریده رو بغل میکنم و راحــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت میخوابم

 

تراوشات یه فکر خواب آلود : زیتون

حبس ابد

 

 

دیشب، دیر وقت، یه دفعه دلم بدجوری هواتو کرد، بدجوری دلم تنگت شد، یعنی تنگ بودا!

بیشتر شد.این بود که زد به سرم و از خونه زدم بیرون!

سر خیابون نرسیده آقای 110 از راه رسیدو با عصبانیت

 من بیچاره از همه جا بیخبرو با خودش برد. تا برسیم پاسگاه هزار تا سوال و جواب شدم !

که چی؟چرا اینقد دلت تنگه؟ ...منو میگی؟ بعد از شاخ درآوردن زبونمم بند اومده بود

نمیتونستم بگم آخه...آخه تو چه جوری از دل من خبر داری ؟دیگه خودمو کشتم تا گفتم :

مگه دل هم مانتو شلواره که اگه تنگ بشه بگیرنش؟

آقای 110 هم با خشانت بیشتر سرم داد زد که:

ما کاری به این کارا نداریم ، هرچی تنگ و کوتاه باشه ایراد داره،

دیگه فرقی نداره دل باشه یا شلوار

بعدم گفت زنگ میزنی خونوادت یه دل گشاد واست بیارن!

من:آخه...آخه من دلتنگیم واسه...

آقای 110(با خشانت زیاد):من این حرفا حالیم نمیشه

زنگ بزن به همونی که میگی دلت پیششه،بگو یه دل گشادتر واست بیاره !

تا اون موقع هم توی همین بازداشتگاه میمونی!

....

اینو که گفت، فهمیدم محکوم شدم به ...حبس ابد


نویسنده:ترنج