سکوت

خدایا:
به اندازه ى تمامى روز هاى رفته ارزوهاى مچاله شده دارم
و به اندازه ى تمام ستاره هاى نقره اى شب یلدا ارزوهاى نداشته
و من هنوز امیدوارم چون باور دارم
ارزوهای ابیت روزىصدایم مى زنند
ــــــــــــــــــــــــــــ
یکی بود یکی نبود.

اون که بود تو بودی اون که تو قلب تو نبود من بودم .

یکی داشت یکی نداشت . اون که داشت تو بودی ، اون که
جز تو کسی رو نداشت من بودم .

یکی خواست یکی نخواست . اون که خواست تو بودی ، اون
 که نخواست از تو جدا بشه من بودم .

یکی گفت یکی نگفت . اون که گفت تو بودی ، اون که دوست
 دارم رو به هیچکس جز تو نگفت من بودم .

یکی رفت یکی نرفت . اون که رفت تو بودی ، اون که به جز تو
دنبال هیچکس نرفت من بودم !!!!!!!!!

 


با پای پیاده از دریا می امدم

تا انتهای غروب

وقتی که کفشهایم پر از دانه های شن بود

وقتی که صدف ها را به ارمغان تو عاشقانه می چیدم

دریا پر از مهتاب بود

وقتی که چشم منتظرم ستاره ها رو بدرقه میکرد

سپیده ی اندوه سر زد

و تنها مرغان سپید عاشق مرا میخواندند

وقتی که تورا میان خلوت ساحل

و دریای مسافر گم کردم

May I

 

با عرض سلام و خسته نباشید (یا باشید!مسئله این نیست)٬خدمت انور منور نور افکن شما خواننده ی عزیز. و با عرض تبریک به مناسبت فرا رسیدن عید حمید فطر. شما را به خواندن ادامه ی پست دعوت می کنیم!

نویسندگان بس نویسنده ی وبلاگ وزین زیتون ( منهای بنده ی حقیر القلم ) یک یک چُنان اخترکان کهکشان راه یوزپلنگی به غیبت صغری( و بعضاً کبری) نایل آمده اند و دیده در پشت ابر پنهان نوموده٬ و ما مانده ایم و اینجا و احساس مسئولیتی که گهگاه ما را قلقلک می دهد که آهای مریم بنت البهجت بن تاج الملوک !........( بقیه اش گپی خودمانی بود با وجدانمان ). از آن رو بر این شدیم تا محض خالی نبودن عریضه پستکی چند هوا کنیم و اعلام داریم که ما و همه ی کودکان قلهک های کوچک خودمان را برای درمان بیما...هوم؟!چه می گفتیم؟؟  آری این بود که جسارت به خود و خاندانمان داده و در این جا حضور سبز به عمل آوردییم.    

و من زیارتکم مسرور ! انَ هذا الپُست سَوف اخراجَنی مِن الزیتونْ مع نهایتة التقدیرات و التمجیدات و التحسینات و الا ماشاءا....!! می گی نه؟ اُنْظُر!

باشد که مورد غضب نویسندگان و دوستداران وبلاگ وزین زیتون واقع نشویم.

 

گوش کن!

galloping horses. 
fotosearch - search 
stock photos, 
pictures, images, 
and photo clipart

باد اسب است :

گوش کن چگونه می تازد

از میان دریا ، میان آسمان

...گوش کن

چگونه دنیا را زیر سم دارد

برای بردن من

مرا در میان بازوانت پنهان کن!!!

 

¤ نیلوفر مرداب

لذت تنهایی

 

                                                                                

یه تنهایی خلوت یه سایبون یه نیمکت

میخوام تنهای تنها باشم دور از جماعت

هوا خوشبو و تازه به آرامش تن من

حالا غرق نیازه به تنهایی رسیدن

نفس از تن کشیدن برام این چاره سازه

نفسهام در هوای یه صبح نازنینه

برام تنها صدای طبیعت دلنشینه

میخوام دور از هیاهو دیگه تنها بمونم

میخوام اینجا برای دل خودم بخونم

یه تنهایی خلوت یه سایبون یه نیمکت

میخوام تنهای تنها باشم دور از جماعت

 

خدا جونم !

اگه اون چیزی که آرزوشو دارم واقعیت پیدا کنه ... اگه

یه حسی دارم ... احساس میکنم باید یه کار بزرگی انجام بدم اما می ترسم که از پسش بر نیام ... بدجوری دل دل می کنم

خدا جونم !

حبس نامه (۱)

سلام نازنین! این اولین نامه ای ست که از اینجا و در اینجا برایت مینویسم !

شاید دیر باشد بعد از این همه وقت ! ولی... آخر اینجا به سختی قلم و کاغذ

پیدا میشود ! حتما میپرسی اینجا کجاست؟ آه... به این زودی یادت رفت ؟

 همین چند وقت پیش بود که به خاطر ... به خاطر تو حبسم کردند !

 اینجا زندان است ! اینجا همه اسیرند ! حالا یادت آمد آن شب را؟

آن شب که مرا به جرم دلتنگی گرفتند ! هنوز هم که متعجبی !

 چقدر تو فراموشکاری ! همیشه همینطور بودی ! حالا اینها را برایت

 مینویسم که اگر روزی به دستت رسید از حالم با خبر شوی و نگران نشوی!

 آه من هم فراموشکار شده ام درست مثل تو ...! فراموش کردم که

تو هیچ وقت نگرانم نمیشوی ! ولی من اینجا در این چهار گوشه محبس

 همیشه دل نگرانم ! اینجا خیلی کوچک است ! نمور و تاریک !

البته همیشه هم اینگونه نیست ! گاهی هم نور بیرون روشنش میکند !

 حتی گاهی بوهای خوشی به مشام میرسد ! درست نمیدانم !

 حس میکنم بوی گل است ! شاید نیلوفر ! آه حتما نزدیکی اینجا باغی ست

 و یا شاید هم ...! نه ...! نمیتواند مرداب باشد ! چون در نزدیکی مرداب ،

نعنا نمیکارند ! آخر اینجا گاهی عطر خوش نعنا نیز روح آدم را تازه میکند !

 پس حتما باغی یا لا اقل باغچه ای باید باشد ! یک چیز دیگر هم هست !

 اینجا شبهایش روشنتر از روزهاست ! انگار مهتاب اینجا از آفتاب نورانی تر است !

انگار برخلاف همه جای این کره خاک آفتاب از مهتاب نور میگیرد !

 اینجا دیگر آفتاب مادر مهتاب نیست ! اینجا دختر مهتاب است !

این روزها چند نفری هم به ملاقاتم آمده اند به امید اینکه دلی که

 در دست دارند از آن من باشد ولی اشتباه میکردند !

 چون دل من دست تو جا مانده !

تا کی راضی میشوی اینجا یه جرم بی دلی در حبس بمانم؟

 برگرد...!

 دلم را هم با خودت بیاور!