تنهای تنها!

صدای بوق ماشیها و هیاهوی خارج اعصاب ضعیفم را رنجورتر می سازد...

بلند می شوم و پنجره را می بندم ، پرده را می کشم . چراغ را خاموش می کنم...

حالا من مانده ام و من...تنهای تنها...صدای نفسهای سنگینم در گوشم طنین می اندازد...

خودم را روی تخت رها می کنم و اندیشه ام را پرواز می دهم...مطابق معمول پر می کشد به سوی تو!!!

با تصور کردن تو در ذهن تاریکم، لبخند بی جانی بر لبم نقش می بندد...قلبم تندتر می زند...حرفهای شیرینت که دنیا را برایم زیباتر می کرد، در ذهنم تداعی می شود...

دلم دستان مهربانت را می خواهد که بر روی موهایم بلغزند و نوازششان کنند و من مست از این احساس شیرین، دوباره آرامش را تجربه کنم...

هر زمان که این خواسته ام را بر زبان می آوردم، از من می خواستی چشمانم را ببندم و تو را در کنار خودم احساس کنم و از وجود نازنینت لذت ببرم...

چشمهایم را می بندم...آرام و سبک مثل یک رویا به سمت من می آیی...دستهای کوچکم را که به سویت دراز شده اند را در دستهای مردانه و گرمت می گیری و می فشاری...

کنارم روی تخت می نشینی و سرم را در آغوش می گیری و آرام موهایم را نوازش می کنی...می دانی که دوست دارم موهایم را نوازش کنی...

من...من مست آغوش پرمهرت، ساکت و بی حرکت می مانم تا تو یک وقت نخواهی بروی...

با صدای سرفه ام از رویا بیرون می آیم...چشمانم خیسند و عرق سردی روی بدنم نشسته است...گلویم خشک شده و می سوزد...توان بلند شدن ندارم...ضربان قلبم حالا کند شده است...نفسم برای بیرون آمدن چه رنجی را تحمل می کند..

نفسهای به شماره افتاده ام را میشمارم...یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...

باز هم تو می آیی در حالیکه اینبار چشمانم باز هستند...دیگر تو را تصور نمی کنم زیرا رو به رویم ایستاده ای... گرچه فکر می کنم باز هم تو و آمدنت تصور ذهن من هستید...

صدایت را که می شنوم دلم می خواهد به سویت پر بکشم...توان بلند شدن ندارم...عاجزانه نگاهت می کنم...به طرفم می آیی و دستانم را می گیری...به سبکی یک پر شده ام...می گویی که بیا برویم و من حتی نمی پرسم به کجا!!!...اگر هنگام رفتن و رها شدن در کنار تو باشم، به جهنم هم برم آنجا برایم مانند بهشت است...

در حالیکه محکم دستانت را در دستانم گرفته ام، به پشت سرم نگاه می کنم...دخترک بیجانی را می بینم که روی تخت دراز کشیده...در چشمان بازش، شوری پنهانی دیده می شود...انگار که خوشحال است از دیدن کسی!!...خدای من...چقدر این دخترک شبیه به من است!!!

شانه ای بالا می اندازم و نگاهم را از تخت می گیرم و به چهره ی دلنشین تو نگاه می کنم...به من لبخند می زنی و دستانم را محکمتر می فشاری و در سیاهیه شب رها می شویم...من و تو!!!!

 

نویسنده: نیلوفر مرداب

نظرات 15 + ارسال نظر
ترنج سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:47 ب.ظ

سلام نیلو جونم !فکر کنم همین دور و برایی! مبارکه بالاخره افتخار همکاری و همراهی دادی و آپ کردی !بابا اینقدر منو تو فکر و خیال نبرید به جون خودم من بی جنبه ام ! اخه این همه رویاهای نازمولکو چجوری باور کنم؟ یه وقت دیدی اینقدر گفتین و گفتین منم که حالیم نیست باورم شد فردا از کره مریخ واستون زنگ زدم ! نکن این کارو با من ! من قلبم ضعیفه !
نیشمولک بعدشم بوسمولک !

سلام عزیزم...
خلی وقت بود می خواستم بنویسم...نشد...
اینجا جای دلنوشته هاست دردونه جونم... اگه رویاهایی که توی دلته هم ناز نباشه که تو سیاهیه واقعیتا غرق میشی...
بوسمولک

زیتون سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 03:59 ب.ظ http://saaaraaa.blogfa.com

میرم بخونم میام

ای دردونه...من میخواستم اول بشم

بوس بوس نیلی جون نازنینم

سلام زیتون خوشمزه ی من!!...

بوس بوس عزیزم...برو بخون...منتظرم

*+*+*سارا*+*+* سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:16 ب.ظ

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
نیلوفرم
احساس قشنگت رو درک میککنم...ولی...ولی چرا آخرش رو به مردن پیوند دادی؟
ینی رویات اینقدر محاله که تو واقعیت صورت نمیگیره؟

چشمات رو ببند...ارادت رو قوی کن...
راه زیادی نمونده تا رسیدن....
دستت رو دراز کن


وای سارااااااااااااااااااااااااااااا
محاله سارا...خیلی زیاد...
با اراده ی قوی درست نمیشه...

میترسم دستمو دراز کنم و دستمو نگیره...
اون وقت چی؟

نعنا سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:17 ب.ظ

:)معلومه که خیلی دوستش داری...شاید بتونی باهاش تا سرزمین دوردست خیال بری دوست من٫ اون مال تو و برای تو...حالا چه در رویا باشه....چه در بیداری...مهم بودنش در کنار توست.
موفق باشی.

خیلی معلومه؟ :)
اگه ترس و ناامید باشه ممکنه رویا هم به کابوس بدل شه نعنای با احساسم...
تو هم موفق باشی

رز سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:53 ب.ظ http://parizade.persianblog.ir

سلام و عرض خسته نباشید به همه ی خدمتگذاران عزیز و پرسنل محترم وبلاگ زیتون. امیدوارم که در رسیدن به هدف بهسازی این وبلاگ عزیز تمام توان خود را انجام داده و موفق و شاد کام باشید.

با احترام
رز

متشکرم...

رز سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 04:56 ب.ظ http://parizade.persianblog.ir

( مخصوص ترنج خانم )
ااااه تو باز منو دعوا کردی ؟؟؟ همش زور بگو خوب؟؟
عزیز دلم اینقدر اعصاب خودتو متشنج نکن تو هر وقت زورت به کسی نمیرسه میایی سراغ منو وبلاگ مظلوم تر از خودم.
جیگر طلا اومدم بگم . دست شما درد نکنه چرا زحمت کشیدید. خیلی زحمت کشیدید.

دوستت دارم عزیز دل برادر.

رز سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:00 ب.ظ http://parizade.persianblog.ir

( مخصوص نیلوفر خانم مرداب)
داستانت خیلی خیلی قشنگ بود . مو رو به تنم سیخ کرد کاش میشد منم اینطور به اونی که میخواستم میرسیدم ولی مطمئنم اون حتی بعد از مردن هم اونقدر وفا نداره که بیادو منو با خودش ببره . حتما میره پیش پریای خوبهشت . به هر حال هر جا اون خوش باشه انگار من خوشم.
راستی این کارتونم خیلی باحاله ( همین وبلاگه دسته جمعیو میگم ) ایشالا که همتون موفق و خوشبخت و سالمو شاد باشید.

مرسی عزیزم...
انقدر ناامید نباش...قشنگیه دوست داشتن به دوریشه...اگه ازت دور نباشه از کجا می خوای بفهمی چقدر برات عزیزه؟
ممنونم...لطف داری

رز سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:02 ب.ظ http://parizade.persianblog.ir

اینم یه کامنت دیگه به ۳ منظور:
۱) دیگه اینقدر این ترنج جون نیاد منو دعوا کنه بگه چرا سر نمیزنی
۲) بالا بردن آمار نظرات شما عزیزان
۳) تقدیم کردن یه بوس گنده به هر ۴ تا گل خوشگل
تقدیم با عشق:
ببببببببببببببووووووووووووووسسسسسسسسسس

بوس

بنفشه سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:56 ب.ظ

سلام نیلو جونم
زیبا بود
نمیتونم حد زیباییش رو تصور کنم
واقعا زیبا بود
واقعا

دلم میخواد بشینم و به شوقش گریه کنم
امروز دلم خیلی گرفته
تو هم که همیشه باعث سبکبالی من میشی
من از این بابت ازت ممنونم
دوستان رو ببوس
منم تو رو میبوسم :دی

سلام آبجی جونم...
مرسی گلکم...

قربونت برم که انقد دلت پاکه...
منم می بوسمت...

بنفشه سه‌شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:59 ب.ظ

راستی هی میخوام بگم
این اهنگ رو خیلی دوس دارم
خیلی قشنگه
ملایم و لطیف و پرشور
انگار فریاد هزار توشه
قلب آدم رو گرم و روحش رو مسخ میکنه
دوسش دارم
مرحبا به سلیقتون

منم خیلی دوسش دارم...این ساراست دیگه...متخصص در آهنگای زیبا :)))))))

دردونه چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 08:49 ب.ظ

سلام . ببین خیلی به این رز محل ندید خودشو لوس میکنه
من میشناسمش . الان یه ساله داریم با هم یه جا زندگی میکنیم ! یه دختر خودشیرینه لوسه !هه هه !اینم دستت درد نکنه رز خانم ! ملالی نیست جز دوری شما! نیشمولک بوس بوس !

آقا موشه پنج‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:27 ب.ظ http://mushmushak.blogsky.com

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
نیلوفرم
هیچی کاریت ندارم ( خندههههههههههههههه)

کاری نداری چرا میای زنگ میزنی در میری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

*+*+*سارا*+*+* پنج‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:36 ب.ظ

موشی جون....حرفم حرف مسخره ای بود؟

آقا موشه پنج‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:01 ب.ظ

ساراجون من کسیو مسخره نمیکنم از اینجور آدما هم بدم میاد
هویجوری یهو کپی پیس کردم نیست قشنگ نوشته بودی
معذرت نیییییلوووووووووو نظرامو پاکشون کن ( نیشش)

رز پنج‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:46 ب.ظ http://parizade.persianblog.ir

سلام باقالی خانم ( ببخشید با شما نبودم به خودتون نگیرید با ترنج بودم)...
که من لوسم آره ؟؟؟ یک حالی من از تو و... بگیرم که ...
بالاخره بازم میریم تو همون اتاقی که بت هم بودیم و باز تختامون کنار هم قرار میگیره اونوقت اگه من گذاشتم یه مو تو رت در بیاد . هر شب برات دونه دونه میکنمشون .
فعلا خوش باش عزیزم .
ماچچچچچچچچچچچ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد